تو هرگز دلتنگی چشمانم را ندیدی
و تصویر خاموشی قلبم را در روشنای آرزوهایت
تو فریاد سکوتم را در میان واژگان روزمره زندگی نشنیدی
تو فرصت نداشتی
برای برداشتن سیب سرخی از دستانم
فرصتی نداشتی برای باور کردن باورهایم
جاده ها چنان تو را در خود گرفتار کرده اند
که لحظه ای توان ایستادن نداری
تو فرزند سفر بودی
و من نوازنده ی سکوت خویشتن
دیگر انتظارت را به انتظار نخواهم نشست
برو مسافر
جاده قدم های تو دلتنگ است